Limon Tour
World Guide
DriveZona
Tranzito
چهارشنبه, 14 آذر 1403
ثبت نام
صفحه اصلی  >  سینمای جهان  >  تحلیـــل فیلـــم سینمای جهان  >  Cwa.02- تحليل و بررسي فيلـــــــم بر بــاد رفتــه (Gone With The Wind)

تحلیل و بررسی سینمای جهان

Cwa.02- تحليل و بررسي فيلـــــــم بر بــاد رفتــه (Gone With The Wind)

 

  نام فيلــــــم : بر بــــاد رفتـــــه  
   
  اطلاعات فیلم  
  تهيه كننده : ديويد او سلزنيــــك
كارگــــردان : ويكتور فليمينــــــــگ
نويسنده داستان اصلي : مارگارت ميچــــل
نويسنده فيلم نامه : سيدني هـــوارد
موزيك متن : مكس استينر
فيلـــــم بردار : ارنست هالر، لي گارمس
تدوين : هال سي كرن
کارگردان هنری: لیلی آر ویلر
 
  بازیگران  
  كلارك گيبــــــــل : سروان رت باتلــــر
ويويان لــــي : اسكارلت اوهارا 
اوليويا دي هاويلاند : ملاني هاميلتون 
لسلي هوارد : الي ويلـــكس
توماس ميچل : جرالد اوهــــــارا
باربارا اونيل : الن اوهـــــارا
اويلين كييس : سوئلن
آليشيا رت : اينديــــــا
 
  اطلاعات دیگر  
  ژانـــــر : درام ، عشقي
تاريخ نمايش : 17 اپريل 1940 آمريكــــا
درجه نمایش: TvPG
زمان فیلم: 238 دقیقه
شرکت تولید کننده: سلزنیک اینترنشنال پیکچرز، مترو گلدین مایر
محصول ایالات متحده
بودجه ساخت: 3.9 میلیون دلار
فروش کل: 390 میلیون دلار

IMDB Rate 8.2 از 113 هزار راي
 
  افتخارات و جوایز  
  نامزد اسكار در 14 رشته در سال 1940 و برنده در 8 رشته 
1- بهترين بازيگر نقش اول زن ويويان لي
2- بهترين بازيگر نقش دوم زن هتي مك دانل
3- بهترين كارگردان هنري
4- بهترين فيلم برداري رنگي
5- بهترين كارگردان ويكتور فليمينگ 
6- بهترين تدويــــن
7- بهترين فيلــــــــــــــــــــــم
8- بهترين نويسنده فيلم نامه
 
  تحلیل و بررسی از مهناز  

 

  این تحلیل تحت کپی رایت سایت سینماسنتر منتشر شده است لذا هر گونه کپی از این نوشته بدون مجوز نویسنده و سایت سینماسنتر CinemaCenter.ir نقض آشکار قوانین کپی رایت محسوب میگردد.  
   
  تحلیل فیلم بربادرفتــه  
 

تحلیل و بررسی فیلـــم

با سلام به دوستان عزیز و اعضای سایت سینما سنتر.
ابتدا باید این نکته را عرض کنم که این اولین تحلیل سینمایی من است، پس کمی و کاستی این تحلیل را ببخشید. کما اینکه مشتاقانه ایرادی که بر این نوشته وارد باشد را میپذیرم و به دیده منت مینهم.
قبل از هر چیز، توضیحی در مورد دلایل شروع این جنگ بزرگ خواهم داد و سپس به فیلم خواهم پرداخت.

جنگ پایان برده داری

این جنگ بین ایالت‌های شمالی به رهبری آبراهام لینکلن از حزب جمهوری‌خواه و یازده ایالت جنوبی تحت فرمانروایی رئیس‌جمهور جفرسون دیویس در ایالات متحده آمریکا رخ داد.
چند هفته پس از انتخابات ریاست جمهوری در20 سپتامبر 1860، کارولینای جنوبی با رأی مجلس قانونگذاری خود، خروج از جرگه ایالات متحده را اعلام کرد. بلافاصله پس از مراسم سوگند لینکلن در 4 مارس 1861 ایالات متحده تجزیه شد. در این روز ایالت‌های کارولینای جنوبی، جورجیا، فلوریدا، می‌سی‌سی‌پی، لوئیزیانا و تگزاس کنفدراسیون کشورهای آمریکا را تشکیل دادند. اندک زمانی بعد، آرکانزاس، کارولینای شمالی، ویرجینیا و تنسی نیز به ایالت‌های شورشی پیوستند و تعداد ایالت‌های تجزیه طلب به 11 ایالت رسید. در این کشمکش، یازده ایالت جنوبی به ایالت‌های برده مشهور شده بودند، چرا که در این مناطق برده‌داری هنوز رواج داشت و برعکس ایالت‌های شمالی، ممنوع نشده بود. ایالت های جنوبی بلافاصله ریچموند را پایتخت خود قرار داده و جفرسن دیویس را به ریاست جمهوری برگزیدند.

اولین نبرد

قلعه سومتر در بندر چارلتون در کارولینای جنوبی در آوریل 1861 مورد حمله جنوبی ها قرار گرفت. مدافع قلعه یعنی ژنرال اندرسن شمالی قصد تسلیم نداشت اما سرانجام در اثر شدت حملات جنوبی ها قلعه را به مهاجمان واگذار کرد. غرش توپهای جنوبی چندان ادامه نیافت و جنگ تقریباً با تلفات اندکی به پایان رسید اما سقوط دژ سومتر آتش نبردی را شعله ور ساخت که 4 سال به طول انجامید و 600 هزار تن را به کشتن داد.
در واشنگتن لینکلن از مردم درخواست 75 هزار داوطلب را کرد اما تا پایان آوریل 300 هزار سرباز زیر پرچم گرد آمدند. در جنوب نیز اوضاع به شدت متشنج بود. ده‌ها هزار مزرعه دار در کنار فئودال‌های بزرگ در حال شکل دادن ارتشی بزرگ برای جلوگیری از رخنه شمالی‌ها بودند. در ژولای 1861، 30 هزار سربازآمریکایی شمالی حمله به سمت ریچموند را آغاز کردند اما در جنوب غرب واشنگتن، در اولین درگیری با ژنرال بورگارد فرمانده جنوبی‌ها، از هم پاشیدند و به صورت نامنظم به سوی واشنگتن عقب نشستند. لینکلن پس از این شکست، تاپایان جنگ در سال 1865 ایالت‌های جنوبی را محاصره دریایی کرد. سپس برای کاستن انسجام نیروهای جنوب، آزادی بردگان جنوبی را اعلام کرداما اقدام سوم او گسیل یک ارتش قدرتمند آموزش دیده به فرماندهی ژنرال گرانت بود. گرانت در فوریه 1862 رود تنسی را تصرف کرد و در آوریل به جنگ ژنرال بورگارد رفت. در جنوب غرب تنسی نبردی سنگین درگرفت و چیزی نمانده بود شجاعت جنوبی‌ها سبب شکست گرانت شود اما در روز دوم با استفاده از نیروهای عظیم امدادی، جنوبی‌ها را عقب راندند. در همین زمان قوای دریایی آمریکای شمالی، نیواورلئان در جنوب را نیز به تصرف درآورد. اکنون شمالیها برای تصرف کامل می‌سی سی پی تنها شهر ویکسبورگ را پیش رو داشتندژنرال گرانت و ژنرال شرمن در نوامبر 1862 با حمله‌ای گازانبری به نیروهای مستقر در اطراف شهر حمله بردند و سربازان جنوبی تحت فشار شدید مهاجمان ناگزیر به داخل شهر پناه بردند. 8 ماه نبرد خونین سبب مرگ ده‌ها هزار سرباز و افراد غیر نظامی شد. سقوط ویکسبورگ سبب سقوط مدافعان هودسن نیزشد و عملاً ارتباط مدافعان جنوبی با یکدیگر را گسست. شکست چاتانوگا در پاییز1863 شد تا جنوبی‌ها کلاً جنگ را در جبهه غرب ببازند.

نبرد گیتزبورگ

جولای 1863 دره گتیزبورگ شاهد عظیم ترین نبرد قاره آمریکا بود. مردان ژنرال لی که قصد فتح واشنگتن را داشتند، از دو رشته کوه عبود کردند اما ده‌ها هزار سرباز شمالی با نصب صدها توپ مانع ورود جنوبی‌ها شدند. 48 ساعت نبرد بی امان سبب مرگ هزاران سرباز در پای کوه‌ها شد اما در ابتدای روز سوم، جنگ برنده‌ای نداشت. در نهایت جنوبیها علی رغم شجاعت زیاد به دلیل حجم شدید آتش شمالی‌ها و ناکارآمدی اسب در جنگ کوهستانی، مجبور به عقب نشینی شدند. سپاه لی مجبور شد شبانه به سمت ویرجینیا عقب بنشیند.
شمالی ها در 1864 پیشروی خود را به سمت بنادر جنوب شرق آمریکا آغاز کردندگرانت از شمال و شرمن از غرب به سمت ریچموند پیشروی کردند و سرانجام به دروازه های ریچموند رسیدند. ژنرال لی ناچار ریچموند را تخلیه کرد و به ویرجینیا عقب نشست. او که ارتشی گرسنه و خسته را در اختیار داشت و حتی شهر بزرگی را هم نداشت، در 9 آوریل 1865 شخصاً خود و ارتشش را به گرانت تسلیم کرد و بدین گونه، جنگهای انفصال پس از 4 سال به پایان رسید.

بد نیست نظرخود را هم در چند خط بگویم.
شمال امریکا دارای زمینهای کشاورزی مناسبی نیست اما جنوب سراسر مزرعه است. برده داران امریکایی در این مزارع پنبه میکاشتند و طلا درو میکردند. این امر زنگ خطری برای شمالیها محسوب میشد. این بود که زمزمه لغو برده داری آغاز گشت تا جایی که جنوب زیر بار نرفت و تصمیم به جدایی گرفت. اینبار چاره ای جز جنگ نبود. و لینکلن برای حفظ این اتحاد تصمیم به جنگ گرفت. البته شمالیها به خواسته خود رسیدند، هم جنوب را نابود کردند و هم اتحاد کشور حفظ شد. بردگان تنها بهانه بودند. لینکلن زمان نوشتن اعلامیه لغو برده داری گفته است، "من این کار را فقط برای این انجام میدهم که اتحاد کشور را حفظ کنم نه اینکه بردگان را آزاد کنم. اگر با آزادی فقط تعدادی برده هم اتحاد امریکا حفظ میشد اینکار را انجام میدادم."
به نظر من هدف او نابودی امپراطوری عظیم جنوبیها بود.

بربادرفته

"اسکارلت اوهارا زیبا نبود اما مردها به ندرت این را میفهمیدند"
ویویان لی در نقش اسکارلت اوهارا به زیبایی این نقش را ایفا کرده است. 

شروع فیلم از یک بعد از ظهر باشکوه آغاز میشود. از یک سو مزارع پنبه و بردگانی که از کار روزانه برمیگردند و از سوی دیگر تراس یک خانه ویلایی اشرافی و اسکارلت اوهارای زیبا که از یک جفت جوان اصیل زاده خوش لباس جورجیایی دلبری میکند. بحث بر سر مهمانی فرداست که در ویلای خانواده ویلکز برگزار خواهد شد و جوانان موفق میشوند با برملا کردن یک راز قول نهار و رقص فردا را از اسکارلت بگیرند، غافل از اینکه دنیای زیبای اسکارلت را با گفتن این راز بر هم زده اند. اشلی ویلکز پسر جان ویلکز مزرعه دار ثروتمند همسایه، قرار است با ملانی ویلکز دختر خاله خود ازدواج کند. اسکارلت نمیتواند این حرف را باور کند. به نظرش اشلی او را دوست دارد نه ملانی را، همانطور که او عاشق اشلی است.

اسکارلت میخواهد هر طور شده از زبان پدرش موضوع را بفهمد، چون او امروز بعداز ظهر در خانه ویلکز مهمان بوده است. با بی ادبی تمام دوقلوهای تارلتون را ترک میکند و به طرف دروازه ورودی می رود و این از دید دایه اش، مامی، دور نمی ماند. مامی به او میگوید "یک خانم هرگز چنین بی ادبی نمیکند که مهمان هایش را بدون دعوت برای شام ترک کند." اما اسکارلت اعتنایی نمیکند. او پدرش را در حالی پیدا میکند که با اسب از روی پرچین ها می پرد. او را سرزنش میکند که قولی را که به مادرش داده فراموش کرده است. چون او قول داده است دیگر از روی پرچین ها نپرد، بعد از آن اتفاقی که برایش افتاد و باعث شد پایش کمی بلنگد. اسکارلت موضوع خانه ویلکز را پیش میکشد و پدرش هم موضوع ازدواج اشلی را تایید میکند و ضمنا از راز دختر سر در می آورد. به نظر او اسکارلت و اشلی هیچ تناسبی باهم ندارند و هرگز نمیتوانند زوج خوبی باشند. او از اینکه دخترش احمقانه رفتار کرده و در این فکر بوده است که اشلی با او ازدواج میکند دلخور است در حالیکه تمام پسران ناحیه خواستار او هستند. این حرفها برای اسکارلت معنی ندارد. او اشلی را میخواهد و دیگر هیچ چیز برایش مهم نیست، حتی مزرعه اشان تارا که پدرش برای به دست آوردنش زحمت زیادی کشیده است برایش پشیزی ارزش ندارد. پدرش به او میگوید تنها چیزی که در دنیا اهمیت دارد و ارزش جنگیدن و کشته شدن دارد زمین است -چیزی که اکنون برای اسکارلت معنایی ندارد اما به زودی آن را درک خواهد کرد- یکی از زیباترین صحنه های فیلم دراین لحظه تصویر میشود، لحظه ای که جرالد اوهارا دخترش را نصیحت میکند تا قدر زمینی که بر آن ایستاده است را بداند. لحظه ای بسیار زیبا از تصویر پدر و دختر با دورنمایی از تارا، خانه اشرافیشان و غروبی بسیار زیبا و خوشرنگ که در عین حال خبر از آینده ای غمگین و ناگوار می دهد و درختی که در این پس زمینه چون هیولایی بر سرشان سایه افکنده است. هیولایی که به زودی از راه خواهد رسید، جنگ.

شب در خانه اوهاراها هستیم. اسکارلت دو خواهر کوچکتر به نامهای سوالن و کارین دارد. ضمنا متوجه میشویم که مباشر جرالد، ویلکرسون یک شمالی است و همسر جرالد که به رازی پی برده است از شوهرش میخواهد او را اخراج کند. ویلکرسون با اینکه مباشر خوبی است و به خوبی میتواند املاک جرالد و برده ها را اداره کند، با دختر اسلاتری رابطه نامشروع داشته است. از نظر جنوبیها که با آداب و رسوم خاص خود زندگی میکنند شمالیها بی ارزش هستند. جنوبیها بر طبق رسوم خود از چنان نخوتی برخوردارند که اختلاف طبقاتی اشان تنها بر ثروت استوار نیست و نژاد را نیز شدیدا در بر میگیرد. خانه جرالد اوهارا نماینده جنوب ثروتمند است. ما با قوانینی رو به رو هستیم که این سرزمین را میسازد. قوانینی که ملغمه ایست از اشرافیت فرانسوی و حرص و طمع ایرلندی!

در مهمانی فردا شکوه حرف اول را میزند. و ثروت و آداب و سنن در آن به طور چشمگیری خودنمایی میکند. زنان زیبا با لباسهای فاخر، مردان شیک پوش که برای این زنان زبان بازی میکنند، بردگان که بین دست و پا میلولند و به رتق و فتق امور مشغولند، تعارفات توخالی و مزورانه که زنان برای یکدیگر انجام میدهند، قصر زیبای جان ویلکز که با قصرهای اروپایی برابری میکند، اسکارلت که بی تاب دیدن اشلی است و به جان ویلکز، دخترش ایندیا و هیچ یک از مردانی که از او تعریف میکنند توجهی نمیکند. و در نهایت اشلی، جوان رویایی اسکارلت که با خوشامدگویی از پله ها پایین می آید. اینجا فیلم به اصل داستان بسیار وفادار است وقتی لسلی هاوارد را در نقش اشلی میبینیم. اسکارلت به اشلی میگوید که میخواهد موضوعی را با او در میان بگذارد و اشلی نیز متقابلا همین را میگوید و او را با نامزدش، ملانی هامیلتون آشنا میکند. نجابت و اصالت از چهره ملانی میبارد و با مهربانی از اسکارلت تعریف میکند. در حالیکه اسکارلت تعریف او را با رک گویی پس میزند. در همین هنگام چارلز برادر ملانی هم از راه میرسد و با اسکارلت خوش و بش میکند. اسکارلت با چند جمله شیرین او را اغوا میکند و قول نهار را از او میگیرد، به سراغ دوست خواهرش فرانک کندی میرود و همین جمله را به او هم میگوید، و سپس برادران تارلتون را میبیند و آنها را هم اغوا میکند... متوجه میشویم که او لذت میبرد مردان را در مشت خود داشته باشد. شاید هم با اینکار میخواهد حسادت اشلی را برانگیزد و اینگونه او را به چنگ بیاورد. این رفتار او البته از نگاه مردی که پای پله ها او را میپاید پنهان نیست. کلارک گیبل بهترین گزینه برای رت باتلر مارگارت میچل است. اسکارلت او را میبیند و از دوستش درباره او میپرسد. او میگوید که این مرد رت باتلر اهل چارلستون است. و مرد بدنامیست که خانواده های چارلستون طردش کرده اند. از دانشگاه نظامی وست پوینت اخراج شده و یک آبروریزی با دختری داشته است و با او ازدواج نکرده است...

در نمایی دیگر اشلی و ملانی در حال صحبت هستند. عشق بین این دو را در همین لحظه میتوان درک کرد و برای اسکارلت دل سوزانید. اشلی اما نگران آینده است و اتفاقاتی که در پیش است. اینجا اختلاف فاحشی بین او و برادران تارلتون وجود دارد. او نگران جنگ است و آنان از وقوع جنگ خوشحالند و این تفاوت اندیشه ایست که بین جنوب وحشی و اندک بازماندگان تمدن اروپایی وجود دارد.

موقع نهار صحنه اغراق آمیزی را شاهد هستیم. اسکارلت روی چمنها نشسته است و حداقل بیست جوان دور او حلقه زده اند و برایش چاپلوسی میکنند و برای افتخار آوردن دسر با هم رقابت میکنند اما دل اسکارلت پر از درد میشود وقتی میبیند اشلی و ملانی در باغ با هم قدم میزنند.
بعد از نهار، "دخترهای خوب باید بخوابند." این را مامی، دایه اسکارلت میگوید. او زن سیاهپوست میانسالی است که مرتب قوانین "یک خانم خوب بودن" را به اسکارلت گوشزد میکند و او را از رفتارهای زشتی که موجب سرزنش مردم میشود، منع میکند. اما تا اینجا دریافته ایم که اسکارلت دوست ندارد یک خانم باشد و مدام به این قوانین اعتراض میکند. کما اینکه نمیخوابد و آرام به سراغ اشلی میرود تا این راز را به او بگوید و او را از عشق خود مطلع سازد.

اسکارلت به آرامی از پله ها پایین می آید تا اشلی را پیدا کند و با او صحبت کند. مردها در سالن دیگری مشغول صحبت درباره جنگ هستند. او صدای پدرش را میشنود که بحث را به دست گرفته است و شدیدا طرفدار جنگیدن با شمالیهاست. او معتقد است "جنوب بدون تصویب شمالیها هم میتواند از بردگان خود استفاده کند." مردان از صحبتهای او دفاع میکنند و معتقدند "جنوب بسیار قویتر از شمال است." یکی از دوقلوها معتقد است "شمال در برابر جنوب مانند موش است." و در نمایی چهره رت باتلر را میبینیم که در حالیکه سیگار میکشد گوشه لبش را به حالت تمسخر بالا برده است. آقایان از اشلی میخواهند نظرش را بگوید. او تحصیلکرده ای متشخص است و نظرش برای جمع بسیار مهم است. اشلی میگوید "چنانچه جورجیا وارد جنگ شود من هم خواهم شد، اما من هم مانند پدرم آرزو دارم شمالیها ما را به حال خود بگذارند." این حرف توهینی به آقایان تلقی میشود و به او اعتراض میکنند. اشلی میگوید که "اغلب بدبختیهای دنیا به علت جنگ است و وقتی جنگ تمام میشود هیچکس علت شروعش را نمیداند." دیگران باز اعتراض میکنند. جرالد اوهارا برای آرام کردن فضا از رت باتلر میخواهد نظرش را درباره جنگ با شمالیها بگوید. 
او به صراحت میگوید که پیروزی برابر شمال کاری سخت است. "شمالیها صاحب کارخانه های اسلحه سازی و کشتی سازی هستند و جنوب حتی یک کارخانه هم ندارد. د رعوض جنوب مزارع پنبه دارد و عده ای خودخواه!"
این کلام توهینی به آنها تلقی میشود تا جایی که چارلز هامیلتون موضوع اخراج او از وست پوینت و رسوایی اش را مطرح میکند و باتلر جمع آنان را ترک میکند. او "رویای شیرین پیروزی" را برهم زده است!

اسکارلت به سرعت پنهان میشود تا رت او را نبیند. اشلی به دنبال رت از سالن خارج میشود تا خانه را به رت باتلر نشان بدهد. بهترین فرصت برای اسکارلت پدید میاید و اشلی را به کتابخانه میکشاند تا با او صحبت کند. یکی از زیباترین و رمانتیک ترین صحنه های فیلم در این لحظه شکل میگیرد. 
اشلی از تعارفات معمول مردان جنوبی بی بهره نیست. از اسکارلت میپرسد که از چه کسی خود را پنهان کرده است. و زمانیکه اسکارلت بی مقدمه ابراز عشق میکند میپرسد که آیا دل تمام مردانی که امروز اسیر کرده است کافی نبوده که میخواهد دل او را هم داشته باشد؟ مکالمه طوریکه اسکارلت میخواهد پیش نمیرود. اشلی او را منع میکند و به او میگوید که عاشق ملانیست و میخواهد با او ازدواج کند. اسکارلت عصبانی میشود و او را سرزنش میکند که این امید را در دل اسکارلت زنده نگهداشته است و یک سیلی به صورت اشلی میزند و میگوید که تا آخر عمر از او متنفر است. اشلی اتاق را ترک میکند و اسکارلت با عصبانیت گلدانی را پرتاب میکند و میشکند. از گوشه اتاق صدای سوتی شنیده میشود و رت باتلر که روی کاناپه خوابیده است از جای خود برمیخیزد و به طعنه میپرسد آیا جنگ شروع شده است؟ اینجا مکالمه ای بین این دو درمیگیرد که نشان میدهد هیچکدام نجیب زاده و اصیل نیستند. و این دو قهرمان این داستان هستند. 

 

اسکارلت در راه برگشت از کتابخانه، میشنود که ایندیا و خواهرش سوالن از او بدگویی میکنند و ملانی، زنی که اسکارلت بیش از همه از او متنفر است، از او دفاع میکند. ملانی میگوید که اسکارلت به حدی جذاب است که مردان بی اختیار به طرف او جذب میشوند و ایندیا عقده دارد که "مردها ممکن است از اینگونه دخترها خوششان بیاید اما با آنها ازدواج نمیکنند."

مهمانی بر خلاف معمول خیلی زود پایان می پذیرد. ولوله ای در مهمانان پدید می آید. همه شادمان و هلهله کنان می دوند. اسکارلت اما در اندوه خود غوطه ور است و به اطراف توجهی ندارد. حتی نمیخواهد بداند دلیل این شادی چیست. در حالی که همه از پله ها پایین میدوند تا به محوطه بیرونی بروند، او از پله ها بالا میرود تا خلوتی بیابد و گریه کند. چالز دوان دوان خود را به او میرساند تا مژده شروع جنگ را بدهد. اسکارلت با ناراحتی اظهار میکند که "مردان چیزی جز جنگ ندارند که در مورد آن حرف بزنند!!" چارلز به اسکارلت میگوید که همه برای ثبت نام میروند و من هم اینکار را خواهم کرد. آیا قول ازدواج به من میدهید؟ اسکارلت در حالیکه از پشت پنجره اشلی و ملانی را میبیند که همدیگر را میبوسند با گریه به چارلز قول ازدواج میدهد در حالیکه فقط به دنبال این است تا اشلی را آزار بدهد. و البته این تصمیم ناگهانی، سوزش زخم زبان ایندیا، نامزد چارلز، را هم تسکین خواهد داد! 

اسکارلت و چارلز به فاصله کمی از اشلی و ملانی ازدواج میکنند. مردان به جبهه اعزام میشوند و پس از چند هفته چارلز هامیلتون در جبهه بر اثر یک بیماری درمیگذرد. "اسکارلت جوانتر از آن است که بیوه شود". او دلش میخواهد لباسهای رنگی بپوشد و در اجتماع باشد. بهانه گیری هایش آغاز میشود و طبق معمول این دایه است که به او یادآوری میکند باید چگونه رفتار کند تا "یک خانم باقی بماند." مادر اسکارلت به او پیشنهاد میکند که به آتلانتا نزد ملانی برود و اسکارلت با کمال میل می پذیرد. اینگونه او به اشلی نزدیکتراست. و این موضوع البته از دید دایه پنهان نمی ماند.

در آتلانتا از سکوت تارا خبری نیست. او در خانه عمه پیتی پات، عمه ملانی و چارلز مقیم میشود. و باز هم رت باتلر را ملاقات میکند، آن هم در جشن خیریه ای که به مناسبت کمک به بیمارستان آتلانتا برگزار شده است. از نظر تمام زنان اصیل جنوبی، اسکارلت نباید در چنین جشنی شرکت کند، اما نظر ملانی این است که او میتواند با حفظ موازین یک زن عزادار در این جشن حضور یابد و به خیریه کمک کند. اسکارلت از دیدن سروان باتلر که توانسته است از آتش شمالیها عبور کند و مانند یک قهرمان پا به جشن گذاشته است، نگران میشود اما او به اسکارلت خاطر نشان میکند که نیازی نیست نگران باشد و او "راز اسکارلت را به کسی نخواهد گفت." همانطور که گوشزد میکند هدف او از شکستن سد شمالیها منافع شخصی است و "برای او فقط رت باتلر مهم است." 
ملانی مانند یک خانم جنوبی فداکار به آرمان اصیلشان، حلقه ازدواج خود را به ائتلاف میبخشد و اسکارلت به تقلید از او حلقه ازدواجش با چارلز را هدیه میکند. و این البته از چشم سروان باتلر دور نمیماند که ارزش این دو حلقه برای صاحبانشان تا چه حد متفاوت است. داستان دیگری در راه است و آن بیش از هر چیز اسکارلت را انگشت نما میکند. مزایده برای رقصیدن با دختران حاضر در مجلس خیریه برای کمک به جبهه های جنگ و البته این رت باتلر است که بالاترین قیمت را برای رقصیدن با خانم چارلز هامیلتون پیشنهاد میکند. دکتر مید طراح این ایده به او خاطرنشان میکند که خانم هامیلتون عزادار است و نخواهد پذیرفت اما اسکارلت با دویدن بین رقصنده ها فریاد میزند "من خواهم رقصید" و باز هم ثابت میکند که بر خلاف خواست مادرش یک خانم نیست و حاضر است برای رسیدن به خواسته هایش هر چیزی را زیر پا بگذارد.
در طول رقص رت باتلر بارها و بارها با اسکارلت میرقصد و اسکارلت بی اهمیت به حسن شهرتش در آن شب بیشترین پول را برای جشن خیریه به دست می آورد. هنگام رقص رت باتلر به اسکارلت میگوید که منتظر است تا روزی چیزهایی را بشنود که اسکارلت به اشلی گفته است و اسکارلت به او خاطرنشان می کند که هرگز این اتفاق نخواهد افتاد.

فردای آن روز ملانی نامه ای از رت باتلر دریافت میکند مبنی بر اینکه حلقه ازدواج او را به ده برابر قیمت خریده است و پس فرستاده است. و حلقه اسکارلت را نیز ضمیمه نامه کرده است.
البته برای اسکارلت هم هدیه ای درخور دارد. او اسکارلت را دوست دارد و حاضر است برای خوشحالی او هر کاری بکند. چند روز بعد رت یک کلاه سبز برای اسکارلت هدیه میآورد و مژده میدهد که جنگ به زودی تمام خواهد شد. خوش و بش آنها خوب پیش میرود تا اینکه اسکارلت میخواهد بداند اشلی در کدام جبهه قرار دارد و آیا حالش خوب است یا نه؟ بردن نام اشلی باعث میشود رت با عصبانیت آنجا را ترک کند.

چند روز بعد مردم آتلانتا نگران جلوی اداره پست تجمع کرده اند تا نام کشته شدگان جنگ گیتزبورگ که سه روز به طول انجامیده است را بدانند. نام کشته شدگان منتشر میشود و ملانی نفسی به راحتی میکشد، و البته اسکارلت. نام اشلی بین کشته شدگان نیست. اما تمام پسران ناحیه کشته شده اند و پسران تارلتون. این رااسکارلت به رت میگوید که جویای نام کشته شدگان است. سروان باتلر میگوید "جنگ این سرزمین را به نابودی کشانید و ما خود خواستار آن بودیم." و این صحبتها برای اسکارلت نامانوس است زیرا جنوبیها برای هدفی -که نمیدانند چیست- بسیار ارزش قائل هستند.

پس از نبرد طاقت فرسای گیتزبوزگ اشلی سه روز مرخصی دارد تا برای سال نو به خانه بیاید. بعد از شام سال نو که از تنها بازمانده مرغ و خروسهای آتلانتا که خروسی بی نهایت لاغر است تهیه شده است، اشلی و ملانی به طبقه بالا می روند و دردناکترین لحظه برای اسکارلت به وجود می آید وقتی آنها را با چشمهای نگران از پایین پله ها بدرقه میکند.

بعد از سه روز مرخصی در لحظه وداع، اشلی از اسکارلت تقاضایی دارد. اینکه از ملانی مراقبت کند. اشلی با تلخی میگوید که "پایان دنیایشان نزدیکست". و اسکارلت این را میپذیرد که مراقب ملانی باشد. برای وداع اسکارلت اشلی را میبوسد و او هم متقابلا اسکارلت را میبوسد و هرگز حتی در کشاکش داغترین لحظاتی که بین این دو میگذرد نمیتوانیم بفهمیم که آیا اشلی عاشق اسکارلت است یا نه؟!

آتلانتا به نیایش و دعا برمیخیزد در حالیکه ارتش نیرومند شمال چون موجی خروشان در حرکت است. بیمارستانهای آتلانتا مملو از سربازان زخمیست. اسکارلت همراه ملانی در بیمارستان به مداوای زخمیها کمک میکند. اسکارلت از اینهمه خون و کثافت خسته است. اما ملانی با اینکه باردار است استوار است زیرا عشق اشلی به او امید میدهد.
اوضاع جنگ بدتر میشود. ارتش شرمن رو به آتلانتا در حرکت است. توپخانه آنها آتلانتا را زیر آتش گرفته است. مردم بی دفاع از آتلانتا میگریزند. ایستگاه راه آهن پر از زخمیهای در حال مرگ است که در بیمارستان برای آنها جایی نیست. حتی کلیسا پر از زخمی است. اسکارلت در بیمارستان فرانک کندی را میبیند، او نگران حال سوالن است در حالیکه خود زخمیست. 
وقتی اسکارلت به خانه میرسد متوجه میشود که عمه پیتی پات در حال ترک آتلانتاست در حالیکه ملانی در حال زایمان است. اسکارلت هیچ چیز در این مورد نمیداند. دکتر مید میگوید که نمیتواند در این اوضاع و احوال زخمیها را رها کند و به زایمان یک زن توجه کند و پریسی مستخدم اسکارلت که قبلا ادعا کرده بود مامایی میداند اعتراف میکند دروغ گفته است. ملانی بسیار ضعیف شده است و توانایی زایمان ندارد... بدترین شب زندگی اسکارلت شروع میشود. ملانی تا سرحد مرگ پیش میرود و بالاخره با کمک اسکارلت فرزندش را به دنیا می آورد. اسکارلت پریسی را به دنبال رت میفرستد تا به کمک آنها بیاید و میگوید که میخواهد از آتلانتا بگریزد و به تارا پیش مادرش برگردد. رت برای او یک درشکه و یک اسب مردنی پیدا میکند تا آنها را از آن آتش و خون نجات دهد. آتلانتا یکپارچه آتش است و انبار مهمات آتلانتا درست پشت سر آنها منفجر میشود. از آتلانتا خارج میشوند اما رت به اسکارلت میگوید که باید بقیه راه را بدون او برود چون او تصمیم گرفته است در "آخرین دقایق به ارتش ملحق شود و به شجاعان کمک کند!" او از اسکارلت میخواهد برای خداحافظی او را ببوسد و "یک سرباز را با خاطرات خوش به جبهه بفرستد" او اظهار میکند که عاشق اسکارلت است و به امید روزیست که اسکارلت هم او را عاشقانه دوست داشته باشد. او معتقد است آنها "مانند یکدیگر هستند، هر دو خودخواه و متکبرند و حاضرند به خاطر اهدافشان هر کاری انجام دهند." او میگوید که اسکارلت را بیش از هر زنی دوست دارد و بیش از هر زنی در زندگی برای او صبر کرده است.

اسکارلت ناامیدانه مسیرش را با یک زن در حال مرگ، یک نوزاد و یک مستخدم ترسو ادامه میدهد و به تارا میرسد. خوشحال است که مادرش را در آغوش خواهد گرفت و بار سختیها را به او خواهد سپرد اما میفهمد که مادرش بر اثر بیماری مرده است. شمالیها سر راه خود همه چیز را نابود کرده اند. مزارع ویران است و تنها خانه ای که سالم مانده است تاراست، آن هم به این دلیل که شمالیها از آن به عنوان مرکز فرماندهی استفاده میکردند. دوازده بلوط را آتش زده اند. هیچ چیز از آن قصری که روزی اسکارلت آرزو میکرد خانم آن باشد باقی نمانده است. بردگان رفته اند. فقط مامی و پورک، مستخدم شخصی جرالد مانده اند. خواهران اسکارلت در بستر بیماری هستند. و پدرش به استقبالش می آید. اسکارلت خوشحال است که پدر را دارد اما به زودی و در کمال ناامیدی درمی یابد که پدرش هم دیوانه شده است...

در این لحظه نمایی از مزرعه سوخته و ویران، تارایی را به نمایش میگذارد که اسکارلت را از آتلانتا تا اینجا کشانده است. اسکارلت قدری از خاک تارا را در مشت میفشرد و "خدا را شاهد میگیرد که هرگز اجازه نخواهد داد شمالیها بر او پیروز شوند و گرسنگی او و خانواده اش را از پای دربیاورد، حتی اینکه مجبور باشد به هر کاری دست بزند." و دردناکترین صحنه بربادرفته در این نمای محزون، غروب نارنجی و درختی سوخته و اسکارلتی که تنها ایستاده است شکل میگیرد. و او اکنون به درستی دریافته است که "این خاک تنها چیزیست که ارزش جنگیدن و کشته شدن دارد."
 

"نیروهای شرمن جورجیا را در هم مینوردند و جز ویرانی، فقر و بدبختی اثر دیگری از خود به جای نمیگذارند." 
"تارا همچنان استوار به جای میماند تا با جهنم حاصل از قحطی مواجه گردد."
اسکارلت برای زنده ماندن مجبور است پنبه بکارد و خود و خواهرانش در مزرعه کار کنند. ملانی هنوز نتوانسته است نیروی از دست رفته اش را بازیابد و در بستر است. پدر کاملا دیوانه شده است و مرتب در خانه به دنبال همسرش میگردد. اسکارلت مجبور است با گرسنگی مبارزه کند و از طرف دیگر زخم زبانهای خواهرش سوالن را گوش کند که او را سرزنش میکند از اینکه آنها را چون کارگر مزرعه به کار گرفته است.
او حتی مجبور است برای محافظت از خانواده اش یک سرباز شمالی را بکشد و او را در حیاط پشتی خانه دفن کند و از این موضوع تنها ملانی مطلع میشود که همیشه پشتیبان او بوده است و او را تایید میکرده است.

جنگ تمام میشود. جنوب تسلیم میشود و سربازان شکسته خورده که امید از دست داده اند کثیف و لنگان به خانه بازمیگردند. به مخروبه ای که روزگاری در شکوه و عظمت به سر میبرد. همراه با شمالیها مهاجمین دیگری نیز وارد می شوند... نوکیسه ها...
تارا بر سر راه سربازانی قرار دارد که به خانه بازمیگردند. در این بین ملانی با طبیعت مهربانش از سربازان خسته و گرسنه پذیرایی میکند و اسکارلت برخلاف طبیعتش اجازه میدهد ملانی این کار را انجام دهد. در بین این سربازان، فرانک کندی نیز وجود دارد که با تمام خستگی و درماندگی از سوالن خواستگاری میکند و قول میدهد که به زودی برای ازدواج با سوالن بازگردد.

و اشلی می آید... همانقدر خسته و درمانده که سربازان دیگر به خانه می آیند و اسکارلت باز هم در بحرانی غوطه ورمی شود که عشق اشلی برایش به وجود آورده است...
شمالیها و نوکیسه ها برای به دست آوردن املاک پرارزش جنوبیها مالیاتهای سنگینی وضع میکنند. بازماندگان مالکان قدیمی از پس پرداخت مالیات برنمی آیند و آنها املاک را تصرف میکنند. برای دوازده بلوط این اتفاق افتاده است. برای تارا هم جوناس ویلکرسون مباشر قدیمی جرالد اوهارا خواب دیده است. یک روز اسکارلت متوجه میشود که باید برای پرداخت مالیات تارا 300 دلار طلا بپردازد. او چنین پولی ندارد اما خوشحال است که اشلی را دارد و میتواند این بار سنگین را بر دوش او بنهد. اسکارلت اشلی را که در حال تعمیر حصارهای مزرعه است، پیدا میکند و موضوع را با او در میان میگذارد. اشلی میگوید: "فکر میکنی وقتی تمدنی زیر رو میشود مردم چه وضعی پیدا میکنند؟ آنهایی که شهامت عقلی داشته باشند موفق میشوند و دیگران از بین میروند." اسکارلت اما از این حرفها سر در نمی آورد. اشلی میگوید که متاسف است که یک ترسوست و نمیتواند به اسکارلت کمک کند. او میگوید "از این میترسد که باید با واقعیات رو به رو شود." واقعیتهایی که دنیای زیبای او را از بین برده است. اسکارلت از او میخواهد که با هم فرار کنند. همه چیز را رها کرده و بگریزند. اسکارلت ناامیدانه میگوید که ملانی دیگر نمیتواند بچه دار شود چون زایمان سختی داشته است. اما اشلی او را ناامید میکند. میگوید "شرافت تنها چیزیست که برایش باقیمانده است" و او باید آن را حفظ کند. اسکارلت میگرید و اشلی او را میبوسد و اعتراف میکند "آنقدر اسکارلت را دوست دارد که حاضر شده است به این خاطر شرافت خود را زیر پا گذاشته و او را ببوسد" اما نمیتواند با او بگریزد و زن و فرزندش را رها کند.

اسکارلت ناامید است که دیگر هیچ چیز برای جنگیدن ندارد. به نظر او عشق اشلی ارزش جنگیدن داشته است و اکنون آن راهم از دست رفته میبیند. و برای بار دوم کسی به او میگوید که "تارا ارزش جنگیدن دارد." اشلی به اسکارلت میگوید که او بدون اینکه خود بداند تارا را بیشتر از اشلی دوست دارد و باید برایش بجنگد.  

پدرش پای پله ها نشسته است و اوراق قرضه دولتی را میشمرد. جوناس ویلکرسون و همسرش امی اسلاتری با کالسکه نو و اسبهای قبراقشان می آیند تا به اسکارلت پیشنهاد خرید تارا را بدهند. اسکارلت باید بتواند مالیات را پرداخت کند وگرنه خریدار تارا ویلکرسون خواهد بود. پدر اسکارلت عصبانی شده و با اسب آنها را دنبال میکند، از حصار پریده از اسب می افتد و گردنش میشکند و در گورستان خانوادگی اوهاراها در کنار همسر عزیزش الن اوهارا به آرامش میرسد.

بعد از مرگ پدر اسکارلت باید به حفظ تارا بیاندیشد. فکری به نظرش میرسد. تنها کسی که تا این اندازه پول دارد و میتواند به او کمک کند رت باتلر است. اما اسکارلت باید طوری به نظر بیاید که رت نفهمد او به دلیل احتیاج به سراغش رفته است. اما اسکارلت باید اینکار را انجام دهد. اکنون که اشلی پشت او را خالی کرده و پدرش هم مرده است باید بتواند به تنهایی مالیات تارا را فراهم کند. اشلی گفته تنها چیزی که برایش مانده است شرافت است اما اسکارلت برای زنده ماندن و حفظ تارا باید بجنگد. حتی با زیر پا گذاشتن شرافت.


اسکارلت در آتلانتا متوجه میشود که رت باتلر در زندان شمالیها اسیر است. میگویند او ثروتی افسانه ای دارد و باید راز آن را فاش کند. اسکارلت باید به زندان آتلانتا برود تا رت را ملاقات کند. اوضاع خیلی خوب پیش می رود و رت که طبق گفته خودش دیوانه وار اسکارلت را دوست دارد از دیدن او بسیار خوشحال میشود. اسکارلت میگوید که اوضاع تارا عالیست و او فقط برای اینکه دلتنگ رت بوده است به آنجا آمده است. اما ناگهان دروغش بر ملا میشود. رت دستهای او را میبیند ومتوجه میشود که او سخت کار کرده است. اسکارلت مجبور میشود واقعیت را بگوید و تقاضای 300 دلار پول کند، رت عصبانی از دروغ او در مقابل پول وثیقه میخواهد و اسکارلت پیشنهاد میدهد معشوقه رت شود. رت که احساساتش جریحه دار شده است ضربه آخر را به او میزند و میگوید به نظر نمی آید اسکارلت به این قیمت بیارزد!
نا امید درخیابانهای آتلانتا به راه میافتد. شمالیها و سیاهان در خیابانها در رفت و آمدند، ساختمانهای جدید در حال ساخت است و شهر چهره جدیدی به خود گرفته است. 
اسکارلت فرانک کندی را میبیند و متوجه میشود از وسایل دست دوم مغازه ای باز کرده است و وضع بدی هم ندارد. مقداری پس انداز دارد و قرار است به زودی به تارا بیایید و با سوالن ازدواج کند. جرقه ای ذهن او را روشن میکند. از فرانک میخواهد او را به خانه عمه پیتی برساند. او مطمئن است اگر سوالن با فرانک ازدواج کند یک ریال هم به تارا کمک نخواهد کرد. چاره ای ندارد. تارا در خطر است و شرافت این بار هم برایش بی معناست. به فرانک به دروغ میگوید که سوالن میخواهد با جوانی از ناحیه ازدواج کند. از او دلبری میکند و با فرانک ناامید سرخورده از عشق، ازدواج میکند. 

اشلی شرمزده از این اتفاق به اسکارلت میگوید که او مقصر است که حاضر نشده است دزدی کند تا مالیات تارا را بپردازند. و اسکارلت تقاضای دیگری دارد. آتلانتا در حال ساخت و ساز است و اسکارلت قصد دارد کارگاه چوب بری بخرد. اشلی باید به آتلانتا برود و کارگاه او را اداره کند. اما اشلی قرار است به نیویورک برود تا در یک بانک کار کند. اسکارلت این بار هم از ملانی کمک میگیرد تا اشلی را متقاعد کند و اشلی در مقابل ملانی همیشه تسلیم محض بوده است. آنها با اسکارلت به آتلانتا میروند و زندگی جدیدشان را شروع میکند.

اسکارلت برای کارگاه چوب بری از زندانیان استفاده میکند و فرانک و اشلی موافق نیستند اما او اهمیت نمیدهد. باید زندگیش را دگرگون کند، باید هرطور شده پول فراوان داشته باشد تا ازهیچ چیز و هیچ کس نترسد. شایعات پشت سرش آغاز میشود. زنی که تجارتخانه را اداره میکند، با شمالیها داد و ستد میکند، از محکومان دربند استفاده میکند و تنها بدون محافظ تا کارگاه چوب بری که خارج از شهر است، کالسکه میراند. اما برای او مهم نیست. چه کسی تارا را از نابودی نجات داد؟ 

رت باتلر به ملاقاتش می آید و اظهار میکند که اگر کمی صبر کرده بود صاحب ثروت افسانه ای او میشد. میپرسد که آیا اسکارلت از ازدواج با کندی، مردی که او را دوست ندارد متاسف نیست و ایا اشلی را هم خریده است؟ به اسکارلت میگوید در این اوضاع و احوال که سیاهان همه جا هستند و به زنان تعرض میکنند تنها کالسکه راندن خطرناک است و اسکارلت او را مطمئن میکند که میتواند با شلیک گلوله شخص مهاجم را از پای درآورد. اما نمیتواند و در مقابل حمله یک سیاه از هوش میرود و اگر برده قدیمیشان سام او را نجات نداده بود معلوم نیست چه اتفاقی می افتاد.
 

شب در خانه عمه پیتی سکوتی سخت حاکم است. عمه پیتی، ملانی، ایندیا، همسر دکتر مید و اسکارلت همگی در حال گلدوزی هستند. اسکارلت آزرده از تعرض امروز سیاهان شاکیست که چرا فرانک امشب پیش او نمانده و برای جلسه سیاسی رفته است. هیچ کس به او نمیگوید که چه اتفاقی در حال وقوع است. فرانک، اشلی، دکتر مید و اغلب جنوبیها عضو فرقه کوکلوس کلانها هستند اما اسکارلت این را نمیداند. آنان برای تنبیه سیاهی که به اسکارلت حمله کرده است به بیرون شهر رفته اند. رت هراسان به خانه آنها میاید و از ملانی میپرسد که آنها کجا رفته اند. میگوید که از دو افسر شمالی شنیده است که برای غافلگیری آنها نیرو فرستاده اند. ملانی به رت اعتماد میکند ومحل اختفای آنان را میگوید. افسر شمالی به آنجا میاید و سراغ همسرانشان را میگیرد. ملانی میگوید که آنها برای برگزاری جلسه سیاسی به مغازه فرانک رفته اند و افسر شمالی دستور میدهد که سربازان خانه را محاصره کنند تا مردان برگردند. لحظات کشنده و دردناکی برایشان میگذرد تا اینکه صدای مردانشان بیرون از خانه شنیده میشود. اشلی و دکتر مید، مست و لایعقل، و رت آنها را همراهی میکند و از آنها میخواهد بیش ازین آبروریزی راه نیاندازند. رت به شمالیها میگوید که آنها تا الان همراه با او درخانه دوستش، بل واتلینگ بوده اند. محلی بدنام که زنان از شنیدن نام آن شرم دارند. افسر باور نمیکند و رت به او میگوید که میتواند از بل سوال کند. بعد از خروج افسر شمالی از خانه، دکتر مید به سرعت به مداوای زخم بازوی اشلی میپردازد. رت توضیح میدهد که مجبور بوده است آنها را به خانه بل ببرد تا شاهدی داشته باشد واز ملانی ازین بابت معذرت خواهی میکند. اما ملانی از این بابت متاسف نیست و از رت تشکر میکند. جنوبیهای اصیل هر گاه که لازم باشد شرافت را زیر پا میگذارند و تنها اسکارلت است که برای این کار سرزنش میشود. 
... و اما فرانک مهربان، او در این درگیری کشته شده است.

فرقه کوکلوس کلان بعد از شکست جنوبیها در جنگهای انفصال تشکیل شد. اعضای این فرقه مخالف آزادی سیاهان و برابری نژادی بودند. نام کوکلوس کلان از سوی بسیاری از گروههایی که بااعلامیه حقوق بشر مخالفند یا باورمندان به جدایی نژادی به کار برده می‌شود. در دهه‌های 1950 و 1960 این گروهها به یک سری کارهای خشن مانند بمب گذاریهایی که به کشتار کودکان و کارگران انجامید دست می‌زدند. امروزه در آمریکا و دیگر کشورها گروه‌هایی با همین نام هستند که شمارهمه آنها از چند هزار فراتر نمی‌رود. این گروه‌ها گستراننده اندیشه نفرت نژادی هستند و از سوی دولتمردان و سران مذهبی انکار می‌شوند.

 

اسکارلت عزادار و متاثر با عذاب وجدانی کشنده مشروب میخورد تا غمی که به تازگی گریبانش را گرفته است را فراموش کند. رت به ملاقاتش می آید. اسکارلت خود را قاتل فرانک میداند و از این بابت بسیار میترسد. او میداند که فرانک را از سوالن دزدیده و به کام مرگ فرستاده است. او از جهنم میترسد اما رت معتقد است "جهنمی وجود ندارد و اگر هست درهمین دنیاست." رت در کمال ناباوری از اسکارلت خواستگاری میکند. اسکارلت متعجب میشود و رت را سرزنش میکند که دراین موقعیت چنین حرفی میزند. اما رت معتقد است نمیتواند تمام عمر خود را بین شوهرهای اسکارلت تلف کند، چون میترسد تا برگشت از مسافرتی که در پیش دارد اسکارلت با مرد دیگری ازدواج کرده باشد. اسکارلت میپذیرد. البته به خاطر پول، چون به قول خودش او عاشق مرد دیگریست. و رت چاره ای ندارد جز اینکه این شرط را بپذیرد.

ماه عسلشان در نیواورلئان واقعا دوست داشتنی است. اسکارلت هر کار دلش میخواهد میکند. هر چیز دلش میخواهد میخورد و تا آنجا که میتواند خرید میکند. او رویایی را هر شب میبیند که بسیار میترساندش و رت او را دلداری میدهد که ازهیچ چیز نترسد چون او اسکارلت را تنها نخواهد گذاشت. 
او برای اسکارلت که اکنون باردار است زیباترین قصر آتلانتا را میسازد. اسکارلت دختر زیبایی به دنیا می آورد که رت نامش را بانی بلو باتلر میگذارد.
دنیای رت با به دنیا آمدن این کودک متحول میشود. او اکنون مردی متشخص و نجیب زاده است که احترام اهالی آتلانتا را به خود جلب میکند. او میخواهد که فرزندش، علی رغم سابقه بد پدرو مادرش، در آتلانتا محبوب باشد و تمام خانواده های جنوب به او احترام بگذارند.

بعد از زایمان، اسکارلت به کارگاه چوب بری میرود. دیدار دوباره اشلی آتش عشق او را شعله ور میکند. وقتی به خانه میاید متوجه میشود که کمرش چند سانتی متر بزرگتر شده است. موضوع را به رت میگوید و میگوید که دیگر نمیخواهد بچه دار شود. رت متوجه منظور اسکارلت میشود. اتاق خوابش را جدا میکند و اینگونه رابطه آنان رو به تیرگی میگذارد.

ملانی میخواهد برای جشن تولد اشلی او را غافلگیر کند. اسکارلت را مامور میکند تا به کارگاه برود و اجازه ندهد اشلی پیش از موعد به خانه بیاید. اشلی از دوران شکوه و عظمت گذشته میگوید و اینکه اسکارلت از روزی که در دوازده بلوط میان جوانان ناحیه نشسته بود هیچ تغییری نکرده است وروز به روز زیباتر میشود. او میگوید که جز سعادت اسکارلت، هیچ آرزوی دیگری ندارد و اسکارلت را در آغوش میکشد. در همین لحظه ایندیا و خانم مید درآستانه در ایستاده اند و این صحنه را میبینند. اسکارلت برای اشلی نماینده جنوب باشکوه است. جنوب قبل از نابودی و این از کلام اشلی به خوبی پیداست.

اسکارلت نمی خواهد با مردم رو به رو شود. تصمیم گرفته است به جشن تولد اشلی نرود اما رت او را مجبور میکند از جایش بلند شود. ایندیا موضوع را به رت و دیگران گفته است و شایعات پشت سر اسکارلت شروع شده است و رت میگوید "اگر اسکارلت امروز با مردم رو به رو نشود هرگز نمیتواند اینکار را بکند" و حیثیت بانی بیش از این می ارزد که رت به اسکارلت اجازه دهد از مردم فرار کند. 

اسکارلت تنها وارد مهمانی میشود چون رت حاضر نمیشود او را همراهی کند. مهمانان با دیدن او مبهوت میشوند اما ملانی با مهربانی جلومیاید و او را میبوسد و به اوخوشامد میگوید. او با ایندیا دعوا کرده است و به او اجازه نداده است در مهمانی شرکت کند. طبیعت ملانی اینطور است که هرگز نمیتواند هیچ بدی را در حق سکارلت تصور کند. او اجازه نمیدهد هیچ چیز باورهایش را در هم بریزد و در باور او اسکارلت یک انسان واقعی است. و همه مجبور میشوند به اسکارلت احترام بگذارند چون ملانی اینطور خواسته است.

شب، بعد از مهمانی، اسکارلت از مواجهه با رت وحشت دارد. حالش خوش نیست و نیاز دارد نوشیدنی بخورد. از پله ها به آرامی پایین می آید تا به اتاق مهمانها برود. رت منتظر اسکارلت است. مست است و حال خوشی ندارد. از اسکارلت میخواهد بنشیند و به حرفهایش گوش کند. او معتقد است ملی او را تحمل کرده است و روی گناهانش سرپوش گذاشته است. او میگوید که میخواهد با دستانش سر اسکارلت را منفجر کند البته اگر مطمئن باشد با این کار فکر اشلی از سراسکارلت بیرون میرود. او اعتراف میکند که به اشلی حسادت میکند با اینکه مطمئن است که اسکارلت جسما به او وفادار است. این را از آنجا میداند که اشلی را میشناسد و میداند او یک نجیب زاده است و کسی نیست که شرافت را زیر پا بگذارد. اسکارلت از او میگریزد اما رت او را تعقیب میکند، در آغوش می گیرد و به اتاق خواب میبرد و میگوید "امشب شبی است که باید در رختخواب ما تنها دو نفر باشند."

صبح، اسکالت با خوشی از خواب یبدار میشود. خاطره شب گذشته برایش شیرین و دوست داشتنی است. خوشحال است که رابطه سردش با رت در حال اصلاح است اما درکمال ناباوری متوجه میشود که رت تصمیم دارد با بانی به مسافرت برود. رت از رفتار شب گذشته اش معذرت خواهی میکند ومیگوید که حالش خوب نبوده است و کنترلش را از دست داده است. چیزی خوب پیش نمیرود. اسکارلت نمیخواهد اینها را بشنود. او شب خوبی را پشت سر گذاشته است و در این اندیشه بوده که رت از سر آشتی درآمده است. اما رت به اسکارلت پیشنهاد طلاق میدهد مبنی براینکه رت بانی را پیش خود نگه دارد. اسکارلت نمی پذیرد و رت معتقد است اگر اشلی آزاد بود اسکارلت این کار را به سرعت و با کمال میل انجام میداد. او به اسکارلت میگوید که هرچه زودتر حرکت خواهد کرد و بهتر است بانی را آماده کند. اسکارلت میخواهد بگوید که اشتباه کرده است و نمیخواهد اشتباهات گذشته را تکرار کند اما چیزی اجازه نمیدهد او در مقابل رت به اشتباه خود اعتراف کند.
مسافرت آنها سه ماه طول میکشد، بانی بهانه مادر را میگیرد و رت او را پیش اسکارلت برمیگرداند. اسکارلت حامله است واین موضوع را به رت میگوید. او خوشحال میشود اما به روی خود نمی آورد. اسکارلت متاسف است ازینکه فرزند رت را در شکم دارد و رت به او پیشنهاد میکند از شر بچه خلاص شود. اسکارلت عصبانی شده به رت حمله میکند اما به پایین پله ها میغلتد و فرزندش را ازدست میدهد. اسکارلت به حال اغما میافتد. او در رویای خود میترسد و رت را میخواهد اما این را ابراز نمیکند و رت بیرون در اتاق منتظر است تا اسکارلت او را بخشیده و به داخل بخواهدش. 

بعد از دوران نقاهت اسکارلت، رت از او معذرت خواهی میکند و میگوید که آنها باید به خاطر بانی زندگیشان را اصلاح کنند اما اتفاقی در شرف وقوع است که زندگیشان را نابود میکند. بانی از اسب به پایین می افتد و گردنش میشکند. درست مثل جرالد. رت سه شبانه روز اجاز ه نمیدهد بانی را دفن کنند. او نگران است که بانی از تاریکی بترسد. اسکارلت با او بدرفتاری میکند و میگوید که او باعث شده تا دخترش بمیرد زیرا رت به او اجازه سواری داده است و این لحظه به لحظه رابطه اشان را بدتر میکند. ملانی با رت صحبت میکند و او اجازه میدهد کودک را به خاک بسپارند.

علی رغم هشدار دکتر مید ملی باردار است. او از حال میرود و در بستر مرگ می افتد. ملی اسکارلت را میخواهد و از او میخواهد که از اشلی و پسرش مراقبت کند. از او میخواهد که تا آخر عمر مراقب اشلی باشد و اجازه ندهد چیزی اشلی را ناراحت کند. و در نهایت میخواهد با سروان باتلر مهربان باشد زیرا او عاشق اسکارلت است. بیرون از اتاق، اسکارلت اشلی را میبیند که یک لنگه دستکش ملانی را میبوسد و میگرید. او میگوید "ملانی تنها رویایی بوده است که زنده بوده و نفس میکشیده است." اسکارلت اکنون میفهمد که اشلی هرگز او را دوست نداشته و همیشه عاشق ملانی بوده است. اسکارلت معترض است که اینهمه سال به دنبال اشلی دویده است بدون اینکه بداند واقعیت چیست. او معتقد است "اشلی همانطور اسکارلت را میخواسته است که رت بل را میخواهد"

ملانی میمیرد و اسکارلت به دنبال رت به خانه میرود. رویای همیشگی اش را در بیداری میبیند. مه غلیظ و رت که هرلحظه از او دور میشود. به خانه میرود. رت در خانه منتظراوست. به اسکارلت میگوید تنها زن به تمام معنا خانم، ملی بوده است" و اسکارلت را متهم میکند که اکنون خوشحال است. اما اسکارلت میگوید که او ملی را دوست داشته است. میگوید که ملی به او گفته است که مراقب اشلی باشد. رت در حالیکه وسایلش را جمع میکند تا برود به اسکارلت میگوید که به زودی او را طلاق خواهد داد تا به رویای همیشگی اش برسد اما اسکارلت اعتراف میکند که رت را دوست داشته اما آنقدر احمق بوده است که این را نمیدانسته... او میخواهد که رت بماند و نرود اما او میگوید که دیگرنمیتواند بماند، همه چیز با مرگ بانی برای او تمام شده است و دیگر امیدی به اسکارلت ندارد...

او می رود و اسکارلت گریان در آستانه در تنها میماند، عمری اشلی را میخواسته است چون نمیتوانسته او را داشته باشد وگرنه اشلی برای اسکارلت همانقدر بی اهمیت بوده است که دیگر مردان و اکنون که رت را ازدست داده است او را میخواهد... این طبیعت اوست که "همیشه چیزی را میخواهد که نمیتواند داشته باشد..."
با خود میگوید او را برمیگردانم، حتما راهی برای بازگرداندن او هست، "فردا به آن فکر خواهم کرد..." به تارا خواهم رفت، آنجاست که میتوانم انرژی بگیرم و راهی برای برگرداندن او پیدا کنم... "فردا روز دیگری است..."
 

نتيجه گيري ..

بربادرفته داستان از بین رفتن شکوه و عظمتی افسانه ایست که مارگارت میچل در کتاب خود به زیبایی آن را به تصویر کشیده است. می توان گفت فیلم تا حد بالایی به داستان اصلی وفادار بوده و کمتر در آن دخل و تصرف کرده است. کما اینکه نویسنده توانای این داستان، آنقدر زیبا این داستان را تصویر کرده که قبل از دیدن فیلم هرچه در ذهن من مجسم شده بود، بعد از دیدن فیلم فقط پررنگتر شد. 
اسکارلت نماینده مردمی است که به هیچ وجه شکست را نمی پذیرند، با آن مبارزه میکنند و از دل آن راهی برای پیروزی پیدا میکنند. مردمی که حاضرند برای رسیدن به هدف خود هر راهی را امتحان کنند و از آماج تهمتها و ناسزاهای جامعه نیز هراسی ندارند. 
رت باتلر مردیست که میداند چه میخواهد. برای او فقط رت باتلر مهم است، هر چند دراین بین گرفتار عشق زنی بی قلب میشود و سپس خوی انسانی اش در عشق به بانی تبلور می یابد. 
ملانی و اشلی نماینده مردمی هستند که نسلشان منقرض شده است. مردمی که تنها رویایی از آنان باقی مانده است. و داستان عشق اسکارلت به اشلی داستان کودکیست لجباز که چیزی را که نباید میخواهد و چون آن را به دست می آورد دیگر نمیخواهد آن را داشته باشد. عشق او به رت زمانی برایش مشخص میشود که بسیار دیر شده است و این در زندگی روزمره ما انسانها به وفور دیده میشود. همیشه چیزی را زمانی درمی یابیم که برای درک آن بسیاردیر است و اسکارلت بسیار دیر فهمید که از زندگی چه می خواسته است.

نکات حاشیه ای فیلم بربادرفته

-جمله انتهايي فيلم كه رت باتلر خطاب به اسكارلت مي گويد: "راستش را بخواهي عزيزم، اصلا برام مهم نيست!" توسط موسسه فيلم آمريكا، به عنوان مشهورترين ديالوگ سينمايي انتخاب شد.
-ديويد سلزنيك تهيه كننده فيلم، چهار نفر را براي نقش رت باتلر در نظر گرفته بود: گري كوپر، ارول فلين، رونالد كولمن و كلارك گيبل.
-گري كوپر نقش رت را رد كرد. زيرا معتقد بود بربادرفته بزرگ ترين فيلم شكست خورده تاريخ سينماي آمريكا خواهد شد!
-بيش از ١٤٠٠ بازيگر زن به علت جذابيت نقش اسكارلت اوهارا حاضر به تست شدند؛ از جمله كلوديا كلبرت، كارول لمبارد، جوان كرافورد، كاترين هيپبورن، مائه وست، سوزان هيوارد و مارگارت ساليوان.
-تنها يك ماه پس از انتشار رمان بربادرفته ديويد سلزنيك، تهيه كننده تيزهوش هاليوود، امتياز كتاب را به مبلغ ٥٠ هزار دلار از ميچل خريداري كرد. اين رقم براي اولين كتاب يك نويسنده گمنام، چنان بالا بود كه بسياري آن را بزرگ ترين اشتباه سلزنيك در تمام عمرش خواندند!
-تفاوت دستمزد بازيگران زن و مرد هاليوود در آن سال ها بسيار فاحش بود. ويوين لي براي ١٢٥ روز كار، ٢٥ هزار دلار دستمزد گرفت، در حالي كه كلارك گيبل براي ٧١ روز كار، ١٢٠ هزار دلار دريافت كرد!
- گريه كردن بازيگران مرد در آن سال ها جلوي دوربين كار بسيار نامعمول و نامتداولي بود. كلارك گيبل چنان از گريه كردن در مقابل دوربين، در يكي از صحنه هاي فيلم (اعتراف به خطاي خود طي گفت وگو با ملاني پس از سقط جنين اسكارلت)، منزجر بود كه چيزي نمانده بود كار را نيمه رها كند، اما دوهاويلند مانع او شد.
- تا به امروز فقط يكي از ٤ بازيگر اصلي فيلم بربادرفته، هنوز در قيد حيات است. لسلي هاوارد، كلارك گيبل و ويوين لي هر سه درگذشته اند، در حالي كه اوليويا دوهاويلند (ملاني) كه در فيلم مي ميرد، هنوز زنده است!
- تاكنون ٤ دنباله براي اين فيلم ساخته شده است. اما هيچ يك نتوانست حتي اندكي از موفقيت فيلم اصلي را تكرار كند.
- در طول فيلم برداري، ويوين لي تحت شديدترين فشارها قرار داشت. به ويژه زماني كه جورج كيوكر جاي خود را به ويكتور فلمينگ داد. ویوین لي بارها سر صحنه با فلمينگ جر و بحث كرد و از دوهاويلند كمك مي خواست.
- با انتشار كتاب خاطرات لارنس اوليويه درباره رفتارهاي جنون آميز ویوین لي، دوهاويلند در سال ٢٠٠٦ به شدت از ویویان لي دفاع كرد و گفت: ويوين لي، يك بازيگر بسيار حرفه اي بود و به خاطر فشار كار و دور بودن از همسرش سخت در عذاب بود.
- بازي در نقش اسكارلت اوهارا، ويوين لي را يك شبه تبديل به يك ستاره كرد. اما او همواره مي گفت: «من يك بازيگرم نه ستاره سينما.»
- واژه «لعنتي» كه در فيلم توسط رت باتلر گفته مي شود، طبق قوانين توليد فيلم در سال ١٩٣٩، بايد حذف مي شد. سلزنيك براي ممانعت از اين كار، مبلغ ٥ هزار دلار جريمه پرداخت كرد تا اين اتفاق نيفتد.
- صحنه مشهور آتش سوزي آتلانتا، با ٧ دوربين فيلم برداري شد. ٥٠ آتش نشان و ٢٠٠ نفر نيروي كمكي در صحنه حاضر بودند تا آتش از كنترل خارج نشود.
- لسلي هاوارد هيچ تمايلي به حضور در اين فيلم نداشت. به عقيده او، شخصيت اشلي بسيار خنثي و كسل كننده بود. علاوه بر اين او براي اين نقش كمي پير بود. سرانجام سلزنيك توانست او را متقاعد كند در اين فيلم، حضور يابد.
- كلارك گيبل بارها از حضور در فيلم طفره رفت. زيرا تازه طعم تلخ شكست درام پارنل را فراموش كرده بود و نمي خواست يك بار ديگر شكست بخورد.
- کلارک گیبل تقریبا با تمام هنرپیشه های مطرح عصر خود رابطه عاشقانه داشت.میتوان گفت که ویویان لی تنها هنرپیشه زنی بود که با او رابطه برقرار نکرد. ویویان لی در آن زمان با اینکه متاهل بود عاشق لارنس اولیویه بود. رابطه عاشقانه آنها به حدی بود که فلمینگ مجبور شد او را به مدت شش ماه از هرگونه تماس با اولیویه منع کند تا بتواند آن حسی را که برای فیلم لازم دارد به دست بیاورد. ویویان آنقدر عاشق لارنس بود که به هیچ مردی توجه نشان نمیداد. بعدها ویویان و لارنس با هم ازدواج کردند.
 
 
  با تشکر از سعید سرخی بابت طراحی و مهناز عابدینی بابت ویراستاری  
   
   
  این تحلیل تحت کپی رایت سایت سینماسنتر و با شماره Cwa.02 برای بار اول به تاریخ 31-07-2010 در انجمن سینماسنتر منتشر شده است، لذا هر گونه کپی از این نوشته بدون مجوز نویسنده و سایت سینماسنتر CinemaCenter.ir نقض آشکار قوانین کپی رایت محسوب میگردد.  
  تحلیل و بررسی از امیر حسین  

 

ارسال نظر


کد امنیتی
بارگزاری مجدد

مطالب مرتبط با مطلب در حال مطالعه

تحلیل و بررسی ها

فروش ایالات متحده

53 $-M
فروش جهانی
3.4 $-M
فروش کلی
56.4 $-M

The Conjuring

 The Conjuring (2013) on IMDb

فروش ایالات متحده

279 $-M
فروش جهانی
308 $-M
فروش کلی
587.8 $-M

Despicable Me 2

 Despicable Me 2 (2013) on IMDb

فروش ایالات متحده

82 $-M
فروش جهانی
8.7 $-M
فروش کلی
90.8 $-M

Grown Ups 2

 Grown Ups 2 (2013) on IMDb

فروش ایالات متحده

33.7 $-M
فروش جهانی
--- $-M
فروش کلی
33.7 $-M

Turbo

 Turbo (2013) on IMDb

فروش ایالات متحده

72.8 $-M
فروش جهانی
110 $-M
فروش کلی
183 $-M

Pacific Rim

 Pacific Rim (2013) on IMDb

کپی رایت

این سایت تحت مالکیت مجموعه فرهنگی سینماسنتر میباشد و فعالیت آن مطابق قوانین میباشد، کلیه حقوق مطالب منتشر شده در این مجموعه متعلق به مجموعه فرهنگی سینماسنتر و مشمول قوانین کپی رایت و حفظ حقوق مولفین است. لذا هر گونه کپی برداری بدون قید منبع و نام نویسندگان نقض صریح قوانین کپی رایت محسوب گشته و مشمول مجازاتهای تعریف شده برای این نوع جرم می گردد. برای هر گونه برداشت از مطالب قبلا با مسئولان سایت هماهنگی حاصل نمائید.

سینماسنتر
مرجع نقد و بررسی فیلم و سریالهای تلویزیونی
 
تلفن: 
ایمیل: این آدرس ایمیل توسط spambots حفاظت می شود. برای دیدن شما نیاز به جاوا اسکریپت دارید
وبسایت: http://CinemaCenter.ir

آمار سایت

بازدیدکنندگان
2746
مطالب
1050
وب لینک ها
6
نمایش تعداد مطالب
3595228
 

ما 58 مهمان و بدون عضو آنلاین داریم

آخرین اخبار

ورود/خروج

ثبت نام

*
*
*
*
*
*

پر کردن فیلد های ستاره دار ضروری است.